@rsilent_wound: پارت های 50 تا 55 داخل چنل تلگرام و روبیکا گذاشته شد از اینجا هم میتونین بخونین🥰👇 پارت 51 حتما یه شوخی بود ...ولی پدرم من باهات شوخی ندارم (صدای توی سر سلین) اوفففففففففف ولی پدرم واقعا جدی بود همه چیز مثل یه پازل بود که حالا، با این حرفای پدرم، قطعاتش شروع به کنار هم قرار گرفتن کرده بود. من باید وارث عموم بشم؟! این حرفا یه شوخی نبود؟ نفس عمیقی کشیدم،مگه من بچه بابام نیستم چرا عموم؟ یعنی بابام منو به عموم فروخته؟ رفتم داخل اتاق پذیرایی لوکا روی مبل نشسته بود، گوشیاش توی دستش اما چشمهاش بالا نیومد که نگاهم کنه. انگار منتظر بود...انگار میدونست من سوال دارم +لوکا ... بالاخره صدام رو صاف کردم، ولی هنوز لرزشش رو حس میکردم. لوکا فقط یک ابرو بالا انداخت، ولی هنوز چیزی نگفت. نشستم روبهرویش، انگار یه جو سنگین کل اتاق رو پر کرده بود. +عموم چی از من میخواد؟ لبخند محوی گوشهی لبش نشست. یه لبخند سرد. - تو واقعاً هنوز نفهمیدی، سلین؟ پارت 52 لوکا کمی خم شد و به لیوان چای روبه روش نگاه کرد لوکا انگشتش رو روی لبهی لیوان چای کشید، انگار که حرفم رو توی ذهنش سبکسنگین میکرد. بعد از چند ثانیه سکوت، بالاخره نفس عمیقی کشید و حرف زد -تو هنوز نمیدونی که توی چه بازیای افتادی، سلین؟ دلم فرو ریخت. من فقط یه سوال ساده پرسیدم، ولی جوابش داشت چیزی رو توی ذهنم به لرزه درمیآورد. +بازی؟ یعنی چی؟ لوکا خندید. نه یه خندهی واقعی یه خندهای که توش تلخی و شوخی قاطی شده بود. -عموت داره تو رو آماده میکنه. سوال اینه که تو آمادهای؟ حس کردم قلبم تندتر میزنه. +آماده برای چی؟ -برای زنده موندن. مگه تو نبودی که خودت با پای خودت وارد مافیا شدی؟ دهنم باز شد، ولی هیچ کلمهای ازش بیرون نیومد. یعنی… من توی یه بازی هستم که قانونش زنده موندنه؟ قبل از اینکه حرفی بزنم، صدای پای عمو توی راهرو پیچید. حالا وقتش بود.باید میفهمیدم حقیقت چیه. پارت 53 صدای پای عموم نزدیکتر شد. لوکا هنوز همون لبخند محو روی لبش بود—یه لبخند که نمیتونستم بفهمم توش هشدار بود یا اطمینان. در اتاق باز شد. عموم مثل همیشه آرام، ولی سنگین قدم داخل گذاشت. نگاهش روی من ثابت موند، انگار داشت چیزی رو سبکسنگین میکرد. چیزی که هنوز ازش خبر نداشتم. - فهمیدی، نه؟ صدای عموم آروم بود، اما مثل یه تیغ تیز توی فضای اتاق پیچید. حرفی نزدم. حتی نمیدونستم باید چی بگم. - حالا که فهمیدی، فقط یه سوال هست که باید جوابش رو بدونم... نفسم توی سینه حبس شد. سوال؟ کدوم سوال؟ عموم یه قدم جلوتر اومد، سایهش توی نور کمرنگ اتاق کشیده شد. -تو حاضر هستی این بازی رو تا آخر ادامه بدی؟ قلبم تندتر زد. این فقط یه سوال نبود، یه انتخاب بود. سرم رو به لوکا چرخوندم، اما اون فقط با یه نگاه مرموز بهم زل زده بود. تو این لحظه، من تنها بودم. - تصمیمت رو بگیر، سلین. عموم حالا به وضوح منتظر جواب من بود. حالا وقتش بود. پارت 54 پلک زدم و نفسم رو بیرون دادن و جوابم رو با قطعیت گفتم +قبول میکنم عموم فقط نگاهش رو روی من ثابت نگه داشت، انگار که میخواست مطمئن بشه این تصمیم از روی فشار نبوده. ولی من مصمم بودم. لوکا یه لبخند محو زد، اون مدل لبخندی که نمیشد فهمید تهش چی هست—تحسین یا هشدار عموم قدم جلو گذاشت. -از حالا، دیگه عقبنشینی وجود نداره. فقط سری تکون دادم. -از امشب، تو وارد بازی واقعی میشی. اولین آزمونت نزدیکه. حس کردم قلبم یه لحظه محکمتر زد. اولین آزمون؟! چشمهای عموم برق زد -ببینیم، سلین… تو واقعاً برای این دنیا ساخته شدی یا نه عموم یه لحظه سکوت کرد، بعد آروم گفت -امشب، اولین آزمونت رو پس میدی. انگار هوای اتاق یه لحظه سنگین شد. پارت 55 لوکا بدون هیچ حرفی فقط نگاهش رو از من برداشت و به عموم دوخت انگار که میدونست آزمون چیه. + چه آزمونی؟ عموم نیمنگاهی بهم انداخت. -آزمون اعتماد. نفس عمیقی کشیدم. اعتماد؟ اعتماد به کی؟ اعتماد برای چی؟ اما قبل از اینکه سوالی بپرسم، عموم به سمت درب رفت، لحظهای مکث کرد، و بدون نگاه کردن به من گفت: - ساعت ۱۲، توی سالن اصلی. آماده باش. در پشت سرش بسته شد. من موندم و لوکا. چشمهاش حالا به وضوح پر از یه چیز بود… هشدار. پوف کلافه ای کشیدم و به لوکا نگاه کردم +هوی پدر.صگ...دستت طلا منو به گا دادی لوکا نیشخند زد - ولی خانوم کوچولو اون کسی که از خونشون فرار کرد که بیاد پیش عموش تو بودی نه من +من چه میدونستم قراره به این اوضاع بیوفتم -برا همین پدرت اجازه نمیداد ولی تو بازم کار خودت رو کردی +باشه باشه تو خوبی -فقط یه چیزی رو بدون سلین +چی؟ -اعتماد...خطرناک ترین سلاح این دنیاست