@dark.romence0: (کلیپ رو واقعا آوردم تو رمان😂) پارت_120 #رمان_درد_پر_آرامش +نه... لباسای خودشو درآورد و فقط یه شلوار طوسی پوشید و مثل قبل هیچ تی شرتی نپوشید! رفت توی بالکن اتاق و چندتا تلفن زد..به ساعت دیواری اتاق نگاهی انداختم 1:30 شب رو نشون میداد..این موقع شب داره با کی حرف نمیزنه؟ به یه نقطه روی تخت خیره شده بودم و توی افکارم غرق بودم..افکاری که به خاطر حرفای لوکا به وجود اومده بود..اینکه منو امیرسام داریم نقش بازی میکنیم! با صدای امیرسام که به در بالکن تکیه داده بود رشته های فکریم پاره شد و نگاهی گیج بهش انداختم که آروم خندید! با گیجی و مظلومیت گفتم +چرا میخندی؟ دستاشو ضربدری به سینه اش چسبوند و گفت -هیچی..ببینم تو گرسنه نیستی؟ +چرا هستم..! -بیا بریم پایین یه چیزی بخوریم! بلند شدم و همونطور که تی شرتمو تا حد امکان میکشیدم پایین دنبالش راه افتاده بودم که بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت -برو یه شلوارک بپوش اگه اینقدر خجالت میکشی! و به راهش به سمت بیرون اتاق ادامه داد و رفت طبقه پایین..شلوارک پوشیدم و تند رفتم طبقه پایین! درب یخچال باز بود و داشت توشو کاوش میکرد که ببینه چیزی پیدا میکنه برای خوردن! -نظرت راجب تستا چیه؟ (تستا:نان های گرد کوچک که بسته به سلیقه با گوشت و سس یا پنیر پر میشوند) چند نون بیرون آورد و گفت -اینا آماده آن فقط باید گرم بشن! گذاشتشون روی فر و دماشو پایین آورد تا گرم بشن و جزغاله نشن! +یه سوال..کار مورد علاقه تو چیه؟ -استاک کردن! +من طراحی و آشپزی رو دوست دارم... پرید وسط حرفم.. -میدونم! خب راستش متعجب شدم..طراحی رو میدونست اما .. اصلا از کجا ؟ با گیجی حرفمو ادامه دادم#پارت_121 +منظورم یه همچین چیزی بود..نه اونایی که مربوط به کارت میشن! خندید و گفت -خیلی خب..منم آشپزی و با تو وقت گذروندن رو دوست دارم! هنوز گیج بودم ولی با لحن تخصی که پر از گله و شکایت بود گفتم +پس برای همین سرم داد میزنی و عصبانی میشی ؟ -دوست ندارم بری پیش لوکا! +منم دوست ندارم بری پیش ماریا! همزمان که بلند میشد دستی به ته ریشش کشید و خندید..گفت -پس به ماریا حسودیت میشه! با تخصی و لحن جدی گفتم +به چی اون دختره بلوند باید حسودیم بشه؟ زد زیر خنده،بلند بلند خندید و گفت -حسود نباش.. یکم مکث کرد -کارامل! و رفت سمت فر و نون هارو بیرون آورد و گذاشت روی یه بشقاب و اومد صندلی کناریم نشست و قبل از اینکه یکی از نون هارو برداره گفت -لوکا بهت چی گفت؟ +ماریا بهت چی گفت؟ یه گاز از نون زد و نگاهم رو روی بدنش چرخوندم که گفت -اگه لازم به توضیح داری کافیه بگی! با ناراحتی و تخصی گفتم +آره دارم یه نون برداشت و نزدیک دهنم کرد تا ازش گاز بزنم و منم همونطور که نگاهم رو روی بدن فول تتوش میچرخوندم ازش یه گاز زدم که گفت -خوب گوش کن و بعد حرف بزن.. سری تکون دادم که ادامه داد -من توی شغلم یه سری معامله انجام میدم و برای یکی از معامله هام باید برم مکزیک با ماریا.... با تخصی گفتم +خب به درک اصلا به من چه..چرا داری بهم توضیح میدی اصلا توضیح نخواستم ..خوش بگذره! میخواستم از روی میز بلند بشم که مچ دستم گرفت و دوباره نشوندم سر جام -گفتم اول گوش کن! #fyppppppppppppppppppppppp p #tiktokofpersian #Romance Books On Zlib